مشاور مدیریت

مشاور مدیریت

مدیریت محترم؛ برای هر مساله ای راه حلی وجود دارد خوشحال خواهم شد در یافتن راه حل ها با شما همراه باشم. ؛تفکر - تلاش - توکل؛
مشاور مدیریت

مشاور مدیریت

مدیریت محترم؛ برای هر مساله ای راه حلی وجود دارد خوشحال خواهم شد در یافتن راه حل ها با شما همراه باشم. ؛تفکر - تلاش - توکل؛

تام هیکل کارت استفاده رایگان داره

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. درچند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه و اساساً آدم ملایمی بود. چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و .... ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:
«تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!» منبع: ایمیل یکی از همراهان مشاور مدیریت

مشتری گرامی

در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.  

منبع: یکی از ایمیل های دریافتی مشاور مدیریت

شعری در وصف خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا، خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها، خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور، بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او، هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان، نقش روی دامن او

کهکشان، رعد و برق شب، طنین خنده اش، سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب، برق تیغ خنجر او ماهتاب 

ادامه . . .

مهد کودک های ایرانی

در مهد کودک های ایران 9 صندلی می کذارند و به 10 بچه می گویند هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره " گرگه" باید سر بذاره و ادامه بازی.

در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی می گذارند و به 10 بچه می گویند اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختن. لذا بچه ها نهایت سعی خود شونو می کنند و همدیگر رو طوری بغل می کنند که  کل تیم 10 نفره  روی 9 تا صندلی جا بشوند و کسی بی صندلی نماند.

حالا شما بفرمایید این تصویر زیر (بدون توجه به کراوات آقایان) تصویر دو مدیر ایرانی هست یا دو مدیر ژاپنی؟ 

فانوس دریایی

مدیریت محترم، اگر هنگام تدوین استراتژی سازمان به مقوله تعیین ارزش های سازمان رسیدید به این نکته بسیار مهم توجه نمایید که در یک سازمان تمام تصمیم ها قابل تغییر هستند و در راستای بهبود باید هم که تغییر کنند مگر ارزش های سازمانی برای درک بهتر این مفهوم پیشنهاد می نمایم به داستان کوتاه زیر توجه فرمایید:

کشتی جنگی ماموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد هوای مه آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند. در نتیجه ناخدا در پل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت ها را زیر نظر داشته باشد. پاسی از شب نگذشته بود که دیده بان روی پل فرماندهی، گزارش داد: نوری در سمت راست جلوی کشتی به چشم می خورد.

ناخدا فریاد زد : آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حرکت می کند؟

دیده بان جواب داد: ثابت است، که به این مفهوم بود، در مسیری هستیم که به هم برخورد خواهیم کرد.

ناخدا به مامور ارسال علایم گفت: به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم. توصیه می کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

جواب علامت این بود: شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

ناخدا گفت: علامت بده که من ناخدا هستم و آنها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.

پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

دراین هنگام که ناخدا به خشم آمده بود، تفی به زمین انداخت و گفت: علامت بده که از یک کشتی جنگی علامت فرستاده می شود 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

پاسخ آمد : من فانوس دریایی هستم.

آنگاه : کشتی تغییر مسیر داد.

نقل از کتاب هفت عادت مردمان موثر: استفان کاوی

ارزش خانواده

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم. اووه! معذرت می خوام ... 

من هم معذرت می خوام. دقت نکردم.... 

ما خیلی مودب بودیم. من و این غریبه! خداحافظی کردم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه ...