ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
میگویند که وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به شهر مراغه رسید، تصمیم گرفت رصدخانهای بسازد. به هلاکوخان گفت میخواهم چنین کاری را بکنم و از تو کمک میخواهم.
هلاکو از خواجه پرسید: این کار چه فایدهای دارد؟
خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است که آدمی میداند در آینده کیهان چه واقع میشود.
هلاکو گفت: آگاهی از حوادث آسمان چه فایدهای دارد؟
خواجه گفت: آنچه من میگویم انجام دهید تا معلوم شود چه میگویم. فرمان دهید کسی بر بالای این خانه برود ( البته کسی جز من و تو که نداند چه میخواهد بشود). آنگاه طشت مسی بزرگی از بالای بام به میان سرا پرتاب کند.
هلاکو قبول کرد. به فرمان او یکی از خدمتگزاران به بالای بام رفت و طشت مسی بزرگی را به پائین پرتاب کرد. همه مردمی که در آن اطراف بودند بسیار وحشت کردند و حتی عدهای به حالت غش افتادند ولی خواجه و هلاکو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد.
در این هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه این است که کسانی بدین وسیله از وقوع حوادث پیش از وقت آگاه میشوند و بقیه مردم را آگاه میسازند. در نتیجه هیچ کسی دچار هول و هراس نمیشود. هلاکوخان نظر خواجه نصیرالدین طوسی را قبول کرد و فورا دستور داد وسائل بنای رصد خانه را فراهم کنند و در کنار مراغه در دامنه کوهی که امروزه به رصدداغی معروف است رصدخانه را بسازند.به نقل از: راهکار مدیریت
ساعد مراغهاى از نخستوزیران عهد پهلوى نقل کرده است:
زمانى که نایب کنسول شدم با خوشحالى پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وى با بىاعتنایى تمام سرى جنباند و گفت: «خاک بر سرت کنم، فلانى کنسول است، تو نایب کنسول؟!»
گذشت و چندى بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم، آن هم با قیافهاى حق به جانب. باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: «خاک بر سرت کنم، فلانى معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولى؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه، که خانم باز گفت: «خاک بر سرت، فلانى وزیر امور خارجه است و تو ... ؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت: «فلانى نخستوزیر است ... خاک بر سرت کنم!»
القصه آنکه شدیم نخستوزیر و این بار با گامهاى مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابى یکه بخورد و به عذرخواهى بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهى کرد، سرى جنباند و آهى کشید و گفت: «خاک بر سر ملتى که تو نخستوزیرش باشى!»
به نقل از: روانیار
برای مطالعه مطلب تخت بیمارستانی لطفا اینجا کلیک کنید.
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و کله یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفش های Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همین طور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد.
مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور نیستی؟
مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا فهمیدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.