ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همسر فلپس از محل کار ناراحت بود و محیط کار را سرد و غیردوستانه توصیف میکرد. او گفت سپس یک اتفاق جالب افتاد. یکی از همکارانش که بد زبان بود و سایرین را مسخره میکرد مریض شد و چند روز سرکار حاضر نشد.
همسر فلپس گفت در غیاب وی، سایرین به هم کمک میکردند، موسیقی کلاسیک از رادیو پخش میکردند و پس از اتمام کار با هم به کافی شاپ میرفتند. اما وقتی او به سرکار برگشت اوضاع مجددا نامطبوع شد. همسر فلپس متوجه اهمیت حضور این شخص در سرکار قبل از اینکه مریض شود نشده بود اما با مشاهده جو اجتماعی در زمان غیبت وی، باور کرد که او تاثیر عمیق و منفی میگذارد. او واقعا سیب گندیدهای بود که یک صندوق سیب را خراب میکرد.
شاهدی بر مدعا:
سعی کنید این متن را بخوانید.
بر وجود رنکه مرشین تحریر من یک مدل قدیمی رست، کرملر خوب کرر می کند. مگر در یکی رز کلید هر، من رکثرر ررزو می کنم که عرلی کرر می کرد. درست رست که چهل و یک کلید وجود دررد که به رندرزه کرفی خوب کرر می کنند، و تنهر یک کلید که کرر نمی کند تمرم تفروت رر ریجاد کرده رست. گرهی به نظر می رسد که یک فرد نیز تر رندرزه ری مرنند مرشین تحریر من رست. تمرم کررکنرن درست کرر می کنند و ممکن رست شمر به خود بگویید : " خوب، رین یک نفر رست، موجب شکست من نمی شود".
در این ماشین تحریر فقط یک کلید گندیده است و بجای ؛الف؛ - ؛ر؛ می زند.
یک روز، مرد کورى روى پلّههاى ساختمانى نشسته بود و کلاهى جلوى پایش گذاشته بود و در دستش تابلویى گرفته بود که روى آن نوشته شده بود: «من نابینا هستم. لطفاً کمک کنید.»
آدم مبتکرى از آنجا عبور می کرد. جلوى مرد نابینا ایستاد و دید که تنها چند سکه براى او داخل کلاهش انداختهاند. او چند سکّه دیگر داخل کلاه مرد نابینا انداخت و بدون آن که از او اجازه بگیرد، تابلو را از دستش گرفت و نوشته روى آن را تغییر داد و آن را دوباره به دست مرد نابینا داد و رفت.
بعد از ظهر آن روز مرد مبتکر دوباره از آنجا عبور می کرد. باز هم به سراغ مرد نابینا آمد و این بار متوجه شد که کلاه او پر از سکّه شده است. مرد نابینا او را از صداى پایش شناخت و فهمید که همان کسى است که نوشته روى تابلویش را تغییر داده است. از او پرسید روى تابلو چى نوشتى که مردم این قدر دلشان به حال من می سوزد و برایم پول می ریزند؟
مرد مبتکر گفت: «چیز نادرستى ننوشتم. فقط پیام را کمی تغییر دادم.» و بعد لبخندى زد و رفت.
عبارت جدید روى تابلو این بود: «امروز بهار است و من نمی توانم آن را ببینم.»
گاهى اوقات ما آدمها باید استراتژى خود را تغییر دهیم. اگر همیشه همان کارى را بکنیم که قبلاً می کردیم، همیشه همان چیزى را به دست خواهیم آورد که قبلاً می آوردیم.
منبع : کلینیک روانیار
A small crack appeared on a cocoon
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد
A man sat for hours and watched carefully the struggle
of the butterfly to get out of that small crack of cocoon.
شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد . . .
شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"
وزیر گفت: "الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!!"
شاه عباس گفت: "نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان می بایست به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."
منبع:راهکار مدیریت
نظر شما چیست ؟
هر روز صبح در گوشهای از صحرا غزالی از خواب بیدار میشود. غزال میداند که در آن روز باید چالاک تر از همه درندگان تیزرو باشد و گرنه مرگ، او را خواهد بلعید.
در گوشهای دیگر از این صحرا نیز هر روز شیری چالاک از خواب بیدار میشود که میداند باید یکی از غزال های تیزپا را به چنگ آورد و گرنه باید منتظر مرگ باشد!
منبع : راهکار مدیریت